جیمز برنهام فلسفه دان محافظه کاری بود که اغلب در مورد خطرات تسلط یک دولت تک حزبی هشدار می داد. در مشهورترین اثر وی یعنی انقلاب مدیریتی که در سال ۱۹۴۱ منتشر نمود، به بیان این موضوع پرداخت که در جریان رشد و تخصص گرایی مدیریت و جدایی مالکیت از مدیریت، وضعیتی ایجاد می شود که جامعه را با خطر تحت سلطه قرار گرفتن مواجه می کند. ترس از دیکتاتوری مدیران دارای توجیه کافی نمی باشد ولی مطالعات برنهام پیشنهادات مهمی برای نقش مدیریت در جامعه و نیز موازنه قدرت و مسئولیت پذیری در مدیریت سازمان های بسیار بزرگ ارائه نموده است. بحران شرکت انرون در اواخر سال ۲۰۰۱، بسیاری از نوشته های برنهام را اثبات نمود.
برنهام در ۲۲ نوامبر ۱۹۰۵ در شیکاگو متولد شد. پدرش معاون شرکت راه آهن براینگتون بود و برنهام در خانواده ای مرفه رشد و نمو نمود. وی از دانشگاه پرینستون لیسانش فلسفه گرفت و سپس در کالج بالیول دانشگاه آکسفورد به تحصیل پرداخت. در سال ۱۹۳۰ در دپارتمان فلسفه دانشگاه نیویورک به تدریس مشغول گردید که به مدت ۲۳ سال ادامه یافت. برنهام شبیه بسیاری دیگر از مردان و زنان سطح متوسط دهه ۱۹۳۰، مجذوب سیاستهای محافظه کارانه گردیده بود. در سال ۱۹۳۵ به حزب بین المللی چهارم پیوست که توسط لئون تروتسکی ایجاد شده بود و طولی نکشید که به یک چهره برجسته تبدیل شد و برای مجلاتی نظیر «پارتیزان ریویو» و «نیو اینترنشنال» به تهیه مقاله پرداخت. او با تروتسکی ترتباط داشت و بنا بر عللی به مکزیک تبعید شد و ÷شتیبان اتحاد سوسیالیستی بود.
در سال ۱۹۳۹ هنگامیکه اتحاد سوسیالیستی در آغاز جنگ دوم جهانی با نازی ها متحد گردید، چشمان حقیقت بین برنهام و بسیاری دیگر از همفکران او گشوده شد. آنها این سوال را از خود ÷رسیدند که آیا واقعا اتحاد سوسیالیستی، سوسیالیست می باشد؟ این به معنای اعلان جنگ به تروتسکی بود که هنوز ÷شتیبان ایده های سوسیالیست بود.
در مارس ۱۹۴۰ برنهام از حزی بین المللی چهارم کناره گیری نمود ولی به مبارزه خود با تروتسکی ادامه داد تا اینکه تروتسکی توسط عوامل استالین چند ماه بعد ترور شد.
برنهام مخالف کمونیسم به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی ب
ود درحالیکه به شدت تحت تأثیر ایده های کارکسیست بویژه مفهوم دیالکتیک بعنوان یک نیروی تاریخی قرار گرفته بود.
او ÷س از مخالفت با کمونیسم، با سایر ناحزاب استبدادی شامل استالینیسم، فاشیسم، و حتی اشکال مهتدل مداخله دولت نظبر طرح روزولت در آمریکا که برنامه ای جهت ایجاد رفاه و بهبود اقتصادی در دوران بحران بزرگ دهه ۱۹۳۰ بود نیز به مخالفت ÷رداخت. در این اوضاع، برنهام بطور اجتناب نا÷ذیری به لیبرالیسم گرایش ÷یدا کرد. وی دانشگاه را رها نمود و بعنوان مدیر مسئول نجله آکریکایی محافظه کار «نشنان ریویو» مشغول کار گردید و ارتباط تنگاتنگی با موسس و صاحب امتیاز آن ویلیام بوکلی برقرار کرد. در زمان جنگ سرد، مخالف سرسخت هر نوع سازش با کمونیسم بود. او در یکی از جالب توجه ترین نوشته هایش بنام «ناکامی غرب» که در سال ۱۹۶۴ منتشر نمود، قدرت های متحد ارو÷ایی را به خاطر شکستن اتحادشان و گشودن مبادی جدیدی برای نفوذ سوسیالیسم مورد انتقاد قرار داد.
با انتخاب رونالد ریگان به عنوان رییس جمهور آمریکا در سال ۱۹۸۰، تقابل برنهام با سوسیالیسم، جو سیاسی آمریکا را تحت تاثیر قرار داد؛ عقاید برنهام در سطح گسترده ای مورد احترام قرار گرفت و در سال ۱۹۸۳، مدال آزادی از سوی رئیس جمهور به وی اعطا شد.
برنهام در جولای سال ۱۹۸۷ بر اثر عارضه قلبی در منزل خود در کانکتیکات درگذشت.
در کتاب های انقلاب مدیریتی و ماکیاولی ها، برنهام به منظور بیان دیدگاهش ÷یرامون تعارض اجتماعی، از کارکسیست دیالکتیک استفاده نموده است. به نظر او در هر اجتماعی، دو گروه قوی وجود دارد که اولی آنهایی هستند که دارای قدرت بوده و دومی آنهایی هستند که سعی دارند قدرت را از دست اولیها خارج و خود صاحب قدرت شوند؛ ولی هر دوی این گروهها در حقیقت جزء اقلیت میباشند.
«ماکیاولی ها» تلاشی است جهت مطرح کردن این دیدگاه برنهام در باره اجتماع به طوریکه بتواند بر نویسندگان و متفکران قبلی بویژه ماکیاولی اثر بگذراند. برنهام، ماکیاولی را به خاطر افشاء حقیقت چگونگی کسب قدرت و استفاده از آن مورد تمجید قرار داده است. چهره هایی نظیر ویلفرد و ÷رتو، روبرت مایکل، و جورج سورل نیز اقدام مشابهی نظیر ماکیاولی انجام داده اند.
در سال ۱۹۴۰ برنهام به بیان این مطلب ÷رداخت که میان سرمایه داران و کنترل کنندگان سرمایه یعنی مدیران، رویارویی وجود دارد و به بررسی ایده جداسازی مالکیت و کنترل ÷رداخت که این ایده، تخصصی شدن مدیریت را در ÷ی آورده بود. ایده مذکور به زمانهای گذشته و حداقل به سال ۱۹۱۷ و نوشته های سیاستمدار و بازرگان آلمانی، والتر راتنو باز می گردد که بعدها در آمریکا توسط ویلیان زبینا، استاد دانشگاه هاروارد مورد بحث قرار گرفت.
زبینا در سال ۱۹۷۷ در کتاب Main Street and wall street، سیستم مالی آمریکا را مورد انتقاد قرار داده بود. یکی از دانشجویان دوره دکتری وی آدولف برل بود که به همراهی گاردینر مینز، ایده جداسازی مالکیت و کنترل سرمایه را در کتاب «شرکت کدرن و مالکیت» در سال ۱۹۳۲ مطرح نمود. طبق عقیده برل و مینز، افزایش اندازه و ÷یچیدگی شرکتها، منجر به مالکیت غیرشخصی و عمومی آن میشود: امروزه شرکتها بجای اینکه دارای مالکین متخصصی باشند که بطور مستقیم درگیر کار و فعالیت شرکت بوده و مدیریت آنها را بر عهده داشته باشند، هزاران سهامدار دارند که از مشغله های شرکت به دور بوده و کنترل عملیاتی اینگونه شرکتها در دستان مدیران متخصصی است که مالک شرکت نمیباشند.
بحث ÷یرامون اینکه آیا جداسازی مالکیت و مدیریت شرکمت بهترین راه حل میباشد یا خیر، همچنان نیز ادامه دارد. بعضی بعضی نظیر آلفرد چاند در کتاب دست مرئی که در سال ۱۹۹۷ منتشر نمود، موفقیت شرکتهای آمریکایی در قرن بیستم را به علت افزایش تخصصی شدن مدیریت و جدایی مالکیت و مدیریت میداند و معتقد است مدیران متخصص قادر هستند با آموزشهای بهتر و نظم بیشتر نسبت به مدیران آماتوری که خود مالک شرکت نیز میباشند، در جهت دستیابی به اهداف موسسه تلاش نمایند. دیدگاههایی نظیر دیدگاه چاندلر، تا کنون در دنیای تجارت نقش غالب را داشته اند. بعنوان مثال در اوایل سال ۲۰۰۲، روزنامه قایننشال تایمز، مطلبی نوشت مبنی بر اینکه کنار گذاشتن «جک ناصر» از ÷ست مدیرعاملی شرکت فورد و س÷ردن کنترل شرکت به دست «بیل فورد» که از موسسان شرکت و سهامداران عمده می باشد، کاری مادرست بوده است.
برخی دیگر بویژه ویلیان زبینا مخالف جدایی مالکیت و مدیریت بوده و اینگونه بیان میدارد: مالکین، اختیارات خود را بدون اینکه نظارتی بر چگونگی مدیریت دارایی هایشان داشته باشند، به مدیران واگذار می نمایند.
برنهام معتقد بود جداسازی کالکیت از کنترل شرکتها، فقط به عنوان نخستین گام در فرآیند انتقال قدرت از سرمایه داران به طبقه مدیریتی می باشد. به عقیده او، نتیجه منطقی این فرایند همانگونه که توسط برل و مینز بیان شده، این است که مدیران ÷س از به دست گیری کنترل، به فکر مالکیت خواهند افتاد همچنان که می گوید.
«مالکیت به معنای کنترل میباشد و اگر کنترلی وجود نداشته باشد، بنابراین مالکیتی نیز وجود نخواهد داشت؛ اگر مالکیت و کنترل واقعا از یکدیگر جدا شده باشند، مالکیت قدرت خود را به کنترل داده است، و مالکیت جدا شده یک فرضیه بی معنا می باشد.» برنهام برای بیان این موضوع، به این مثال می پردازد که در قرون هفدهم و هجدهم میلادی، پادشاهان مرووینژیان فر انسه کنترل را به مقامات اداری خود یعنی شهرداران قصر سپرده بودند و در انتهای پادشاهان چیزی جز عناصر نمایشی نبوده و شهرداران به راحتی آنها را جایگزین و خودشان به مسند سلطنت نشستند. برنهام در این زمینه تصور دیگری نیز دارد: به نظر او مدیران، کنترل را به منظور بهبود در عملیات شرکت بر عهده نمیگیرند، بلکه بیشتر به فکر موقعیت شغلی خود می باشند. اگر آنها فاقد کنترلی باشند، به راحتی مانند سایر کارکنان قابل استخدام و اخراج شدن توسط مالکین سرمایه خواهند بود. آنها کنترل را به منظور استحکام موقعیت قدرت خود نیاز دارند. سپس حرکت بسوی کسب مالکیت بعنوان گامی دیگر در جهت تثبیت قدرت میباشد. این تصور از کنترل توسط گروههای مدیریتی، همان چیزی است که برنهام آنرا انقلاب مدیریتی مینامد. در دهه ۱۹۴۰ وی چنین انقلابی را در قالب برخوردهای سراسری و گسترده در جهت کسب قدرت مشاهده نمود. دنیا در حال حرکت از حالت اجتماع سرمایه داری طبقه دوم به سمت اجتماع مدیریتی بود. برنهام اولین جلوه های این حرکت را در شکل فاشیسم و کمونیسم دید که در هر دو شکل او معتقد بود گروههای تکنوکرات، چیزی را که به عنوان یک جنبش مردمی آغاز شده بود سرکوب نموده و بعنوان گام اول، کنترل قدرت دولتی را به دست گرفتند. بعنوان گام بعد متمرکزسازی، سلب مالکیت شخصی، و ملی نمودن دارایی ها بود که منجر به قرار گرفتن مالکیت و کنترل در دستان آنها گردید. به همین دلایل بود که برنهام از کمونیسم جلوگیری نمود زیرا معتقد بود هنوز امکان پیاده سازی یک دموکراسی که توسط کارگران کنترل شود وجود دارد. به نظر برنهام، کارگران گروگانهایی بی گناه در نبرد سراسری میان سرمایه داری و مدیریت بودند. البته به این دیدگاه ایراداتی وارد است: نخست اینکه آیا تکنوگراتهای جماهیر شوروی و یا نازی های آلمان را می توان بصورت عادلانه با مدیران متخصص اقتصاد آزاد غرب مقایسه نمود؟ تکنوکراتها تخصص و نظم را به کار می گیرندولی نه به اندازه مدیران متخصص، ولی ایدئولوژیهای آنها زیاد با یکدیگر متفاوت نیست. دوم اینکه گرچه برنهام معتقد بود مدیران سرانجام هویتی شبیه سرمایه داران و کارگران ایجاد خواهد نمود ولی در حقیقت احتمال رویداد چنین اتفاقی بسیار ضعیف می باشد. مدیران در ایجاد هویت خاص خود بسیار آهسته و ضعیف همل نموده اند ، بعلاوه در فرهنگهای مختلف، شکل این موضوع بسیار متفاوت بوده است. پس از جنگ جهانی دوم، مدیران ژاپنی هویتی بسیار متعهد و وفادار در شرکت های خود یافته بودند و بیشتر تمایل داشتند خود را خدمتگذار شرکت معرفی نمایند تا مدیر شرکت. در انگلستان، مقاومت شدیدی در برابر تخصص گرایی مدیریت وجود داشت تا جایی که چارلز رنولد، مدیر انستیتو انگلستان در دهه ۱۹۴۰، به علت اقدام این انستیتو در جهت معرفی مدیریت بعنوان یک تخصص، از سمت خود کناره گیری نمود. در آمریکا، مدیران همچنان تمایل دارند خود را بعنوان موسس شرکت معرفی نمایند و بعلاوه خود را وفادار و متعهد به شرکت و مردم نشان می دهند.
بهرحال برنهام معتقد است مدیریت به یک طبقه دیکتاتوری باز نخواهد گشت ولی با گذشت زمان، خط میان مالکیت و کنترل محو می شود. در دهه های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، طرحهای مالکیت سهام مدیران (ESOPS) و روشهای مشابه این امکان را به مدیران داد که تعداد سهام بیشتری از شرکت تحت مدیریت خود بعنوان پاداش مدیریتی کسب نمایند، لذا اگر برخی از مدیران ارشد شرکتها، مولتی میلیونر باشند جای تعجبی نخواهد بود. آنها در حال تبدیل به مالکین شرکت بوده و یا اگر هم جزء مالکین جزء باشند، دسترسی آنها به قدرت د ر هیدت مدیره بیانگر آن است که سیاستهای شرکت، انعکاسی از تمایلات آنها نظیر مالکین شرکت می باشد.
در این رابطه، از شرکت انرون می توان یک درس بسیار مهم گرفت. انرون که یکی از بزرگترین شرکتهای جهان می باشد، در سال ۲۰۰۱ به علت اختلاس و شفاف نبودن حسابهای مالی دچار بحران گردید. در زمان نوشتن این کتاب، هنوز علت واقعی این بحران بطور کامل مشخص نشده بود ولی آنچه مسلم است اینکه مدیر عامل و چند نفر از مدیران ارشد انرون، مقادیر زیادی از سهام شرکت را در اختیار داشتند، و برخی از اقدامات شرکت در ماههای قبل از بحران، در جهت حفظ منافع آنها و یا حداقل به منظور فروش سهام مذکور قبل از شروع بحران بوده است. این ماجرا، حکایت از مدیریت غیرمتعهد داشته و فرضیه آلفرد چاندلر را مبنی بر اینکه جداسازی مدیریت و کنترل باعث مدیریت بهتر می شود، زیر سوال برده است. چنین رخدادهایی نظیر شرکت انرون، خوشبختانه به ندرت اتفاق می افتد ولی اگر مدیران با استفاده از اختیارات خود تبدیل به سرمایه داران شوند، خطر بازگشت دوباره آنها به حالت مالکیت وجود خواهد داشت.
برنهام مشابه ویلیام زبینا ولی از نقطه نظری متفاوت به مالکین و سهام داران هشدار می دهد که مغرور نشوند و بر فعالیت مدیران دارایی های خود نظارت داشته باشند و از آنها قدردانی نمایند، و نیز در باره مدیران هشدار می دهدذ که آنها تمایل دارند درسود مالکین و سهامداران شریک باشند و از آنجا که مدیران به مکانیزمهای قدرت دسترسی دارند، لذا می توانند به سهم خود برسند.
اکنون این سوال پیش می آید که چه چیزی می تواند مانع یک رویارویی و تقابل قدرت میان مالکین و مدیران شود؟
قوانین دولتی بخشی از پاسخ به این سوال می باشند ولی انسانها محدودیتهایی دارند که از احساس ذاتی آنها سرچشمه می گیرد، همچنین احترام به قانون و احساس تعهد چیزهایی هستند که بایدها و نبایدها را شکل می دهند و چارچوبی هستند که فعالیتها را کنترل و راهنمایی می کنند. هنگامیکه یک شرکت نظیر انرون پا را فراتر از چارچوب مذکور می گذرد، نتیجه اش غارت و چپاول خواهد بود.
بدون دیدگاه